مه من، به جلوه گاهی که تو را شنودم آن جا


جگرم ز غصه خون شد، که چرا نبودم آن جا؟

گه سجده خاک راهت به سرشک می کنم گل


غرض آن که دیر ماند اثر سجودم آن جا

من و خاک آستانت، که همیشه سرخ رویم


به همین قدر که روزی رخ زرد سودم آن جا

به طواف کویت آیم، همه شب، به یاد روزی


که نیازمندی خود به تو می نمودم آن جا

پس ازین جفای خوبان ز کسی وفا نجویم


که دگر کسی نمانده که نیازمودم آن جا

به سر رهش، هلالی، ز هلاک من که را غم؟


چو تفاوتی ندارد عدم و وجودم آن جا